یکشنبه ۳۰ شهریور ۰۴ ۱۹:۱۲ ۳ بازديد
وقتی او نیامد و به تماس من پاسخ نداد، راه افتادم تا ببینم چه چیزی ممکن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست او را بازداشته باشد، از یک ترس مبهم آگاه بودم اما به طور جدی تسلیم آن نشدم؛ اما پس از بازدید از قلعه، این ترس به ترسی بیدلیل تبدیل شد و شروع به دویدن کردم. حالا به نظر میرسید که درک این موضوع که چگونه برخی از نوچههای ایفاو کوتی میتوانستند ما را پیدا کنند، در طول شب از راه برسند و بر او غلبه کنند، بسیار آسان بود! چیزی که دیروز یک احتمال گ دور از ذهن بود، امروز به یقین تبدیل شد.
با این وسواس که مرا شکنجه میداد، به سرعت از میان واحه گذشتم و سرانجام از جنگل در منتهیالیه شرقی آن بیرون آمدم. سپس او را در چند متری دیدم. شاید باد تندی که نخلها و علفهای دشت را به صدا در میآورد، صدای هجوم بیامان مرا خفه کرده بود، زیرا او برنگشت. صورتش به سمت شرق بود و به بالای خورشیدی نارنجی که هنوز در افق نمایان بود، نگاه میکرد. به طور غریزی احساس کردم[۲۵۰] اینکه او به آزوریا فکر میکرد، اینکه تصاویری که من از آن کشیده بودم، دوباره از مقابل رویای رویاییاش عبور میکردند و چشماندازی از شکوه و جلال را تشکیل میدادند که با اطمینان بیشتری نسبت به ماه مارس، دشتهای کانادا، پرنده آبی جنوبی را صدا میزد. این به چشمانش، چهره برافراشتهاش، لبهای کمی بازش، شکوهی تازه میبخشید، و من بیاختیار فریاد زدم: «دولوریای سپیده دم طلایی!» او فهمید کام که من آنجا هستم و بدون اینکه برگردد.
یکی از دستانش را به سمت من دراز کرد. من بیاختیار آن را گرفتم و به لبهایم نزدیک کردم، اما از ترس اینکه بیشتر نگهش دارم، کنار رفتم، انگار منتظر دستور او بودم. وقتی این کار را کردم، از روی شانهاش نگاه کرد، آهی کشید و با مهربانی گفت: «جناب صدراعظم، کاش من را متقاعد میکردید که مردم ما در امان هستند، و سپس به من کمک میکردید تا یک مسئلهی مهم مربوط به ایالت را حل کنم!» «فکر کنم امروز میان و…» «اوه، امیدوارم!» دستهایش را به هم قلاب کرد. ادامه دادم: «در مورد مسئله ایالت، اگر اجازه دهید، سریعاً آن را حل و فصل خواهم کرد.» «نه، متاسفم که نمیتوانی! نه، صدراعظم،» او کمی خندید، «اصلاً نمیشود به تو اعتماد کرد که این را حل کنی!» سپس ته با قاطعیت، تقریباً با جدیت، در حالی که موجی از موهایش را که با نسیم عشوهگر شده بود، به جای خود برمیگرداند.
پرسید: «آتش آماده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست؟» جواب دادم: «آمادهی روشن شدن. اومدم پیدات کنم.» «پس برویم، چون خوب نیست قبل از صبحانه به مسائل مربوط به دولت فکر کنیم.» همینطور که برمیگشتیم، پرسیدم: «چی شده؟ چرا به من اعتماد نمیکنی که حلش کنم؟» خندهی دیگری، پر از ترحم، پاسخ من بود؛ و او دیگر حرفی نزد – به خاطر شیطنتی[۲۵۱] در ذهنش، من باور داشتم – تا اینکه، در حالی که داشت کیکهای ذرتِ سحرآمیز را آماده میکرد، ناگهان فریاد زد: «نمیدانم آیا امروز صبح لیاقت صبحانه خوردن را داری؟» با نگرانی ساختگی فریاد زدم: «چرا؟» «به خاطر بیادبیات.» «بیادبی من بیشک به اندازهی صبحانه هر لازم بود.
اما کی بیادب بودم؟ ربهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستش را بخواهید، یادم نمیآید!» با بیتفاوتی ادامه داد: «البته که نداری؛ چطور میتوانستی؟ اگر تو صدراعظم لایقی نبودی، شاید بیشتر رنجیده میشدم. من گاهی اوقات واقعاً احمق هستم، اما اینکه وسط یک جمله باشم و بفهمم مردی که با او صحبت میکنم خواب عمیقی دارد، حداقل میتوان گفت تحقیرآمیز بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.» آیا فکر میکرد شانسی دارد که آن دبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستان وحشتناک را سر من خراب کند – یا با بلوف زدن من را وادار به اعتراف کند که من اولین نفری بودهام که به خواب غر رفتهام؟ با نهایت جدیت گفتم: «شاید حق با تو باشد، اما من این کار را فقط به خاطر انصاف در حق تو انجام دادم.
حرف میزدی، درست بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، اما در خواب ؛ چیزهایی میگفتی که – خب، هیچ جنتلمنی نمیتوانست در آن شرایط بیدار بماند.» او با نگاهی نامطمئن به من گفت: «من این کار را نکردم. اکوچی میگوید که من هرگز این کار را نمیکنم!» با بیخیالی جواب دادم: «اکوچی دیشب اینجا نبود.» و آتشش را بیشتر شعلهور کردم. «امیدوارم درک کنی که عمداً گوش ندادم؛ چون مسلماً تو هیچوقت این چیزها را به من نمیگفتی…» او دستور داد: «بس کن.» و وقتی حرفم را قطع کردم، سکوت شومی حکمفرما شد. اما من به او نگاه نمیکردم و با بیتفاوتی وانمود میکردم که سرم شلوغ بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.
با این وسواس که مرا شکنجه میداد، به سرعت از میان واحه گذشتم و سرانجام از جنگل در منتهیالیه شرقی آن بیرون آمدم. سپس او را در چند متری دیدم. شاید باد تندی که نخلها و علفهای دشت را به صدا در میآورد، صدای هجوم بیامان مرا خفه کرده بود، زیرا او برنگشت. صورتش به سمت شرق بود و به بالای خورشیدی نارنجی که هنوز در افق نمایان بود، نگاه میکرد. به طور غریزی احساس کردم[۲۵۰] اینکه او به آزوریا فکر میکرد، اینکه تصاویری که من از آن کشیده بودم، دوباره از مقابل رویای رویاییاش عبور میکردند و چشماندازی از شکوه و جلال را تشکیل میدادند که با اطمینان بیشتری نسبت به ماه مارس، دشتهای کانادا، پرنده آبی جنوبی را صدا میزد. این به چشمانش، چهره برافراشتهاش، لبهای کمی بازش، شکوهی تازه میبخشید، و من بیاختیار فریاد زدم: «دولوریای سپیده دم طلایی!» او فهمید کام که من آنجا هستم و بدون اینکه برگردد.
یکی از دستانش را به سمت من دراز کرد. من بیاختیار آن را گرفتم و به لبهایم نزدیک کردم، اما از ترس اینکه بیشتر نگهش دارم، کنار رفتم، انگار منتظر دستور او بودم. وقتی این کار را کردم، از روی شانهاش نگاه کرد، آهی کشید و با مهربانی گفت: «جناب صدراعظم، کاش من را متقاعد میکردید که مردم ما در امان هستند، و سپس به من کمک میکردید تا یک مسئلهی مهم مربوط به ایالت را حل کنم!» «فکر کنم امروز میان و…» «اوه، امیدوارم!» دستهایش را به هم قلاب کرد. ادامه دادم: «در مورد مسئله ایالت، اگر اجازه دهید، سریعاً آن را حل و فصل خواهم کرد.» «نه، متاسفم که نمیتوانی! نه، صدراعظم،» او کمی خندید، «اصلاً نمیشود به تو اعتماد کرد که این را حل کنی!» سپس ته با قاطعیت، تقریباً با جدیت، در حالی که موجی از موهایش را که با نسیم عشوهگر شده بود، به جای خود برمیگرداند.
پرسید: «آتش آماده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست؟» جواب دادم: «آمادهی روشن شدن. اومدم پیدات کنم.» «پس برویم، چون خوب نیست قبل از صبحانه به مسائل مربوط به دولت فکر کنیم.» همینطور که برمیگشتیم، پرسیدم: «چی شده؟ چرا به من اعتماد نمیکنی که حلش کنم؟» خندهی دیگری، پر از ترحم، پاسخ من بود؛ و او دیگر حرفی نزد – به خاطر شیطنتی[۲۵۱] در ذهنش، من باور داشتم – تا اینکه، در حالی که داشت کیکهای ذرتِ سحرآمیز را آماده میکرد، ناگهان فریاد زد: «نمیدانم آیا امروز صبح لیاقت صبحانه خوردن را داری؟» با نگرانی ساختگی فریاد زدم: «چرا؟» «به خاطر بیادبیات.» «بیادبی من بیشک به اندازهی صبحانه هر لازم بود.
اما کی بیادب بودم؟ ربهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستش را بخواهید، یادم نمیآید!» با بیتفاوتی ادامه داد: «البته که نداری؛ چطور میتوانستی؟ اگر تو صدراعظم لایقی نبودی، شاید بیشتر رنجیده میشدم. من گاهی اوقات واقعاً احمق هستم، اما اینکه وسط یک جمله باشم و بفهمم مردی که با او صحبت میکنم خواب عمیقی دارد، حداقل میتوان گفت تحقیرآمیز بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.» آیا فکر میکرد شانسی دارد که آن دبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستان وحشتناک را سر من خراب کند – یا با بلوف زدن من را وادار به اعتراف کند که من اولین نفری بودهام که به خواب غر رفتهام؟ با نهایت جدیت گفتم: «شاید حق با تو باشد، اما من این کار را فقط به خاطر انصاف در حق تو انجام دادم.
حرف میزدی، درست بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، اما در خواب ؛ چیزهایی میگفتی که – خب، هیچ جنتلمنی نمیتوانست در آن شرایط بیدار بماند.» او با نگاهی نامطمئن به من گفت: «من این کار را نکردم. اکوچی میگوید که من هرگز این کار را نمیکنم!» با بیخیالی جواب دادم: «اکوچی دیشب اینجا نبود.» و آتشش را بیشتر شعلهور کردم. «امیدوارم درک کنی که عمداً گوش ندادم؛ چون مسلماً تو هیچوقت این چیزها را به من نمیگفتی…» او دستور داد: «بس کن.» و وقتی حرفم را قطع کردم، سکوت شومی حکمفرما شد. اما من به او نگاه نمیکردم و با بیتفاوتی وانمود میکردم که سرم شلوغ بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.
- ۰ ۰
- ۰ نظر