دوشنبه ۳۱ شهریور ۰۴ ۲۲:۵۶ ۱ بازديد
و حتماً برای آنها خیلی تنها بوده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. در سنت کرایکس میتوانستیم ببینیم که چراغها، که به دلیل ضخامت مه آلود باران کم نور شده بودند، یکی پس از دیگری ناپدید میشدند، در حالی که مردم خوب روستایی به رختخوابهایشان میرفتند، و همانطور که آنها را از پنجره آبدارخانهمان تماشا میکردم، احساس کردم که هیچ انسانی نباید در چنین شبی در آن کوهستان بیرون باشد. یک بار صدای تق تق به در خانهمان آمد و فکر کردم شاید آن روح بیچاره و پریشان باشد، اما فقط لاف ترتمن، گلهدار، برای نوشیدن جرعه ای گرم از *******شواسر بود. او با گوسفندانش در راه کرایکس بود و من میتوانستم آنها را در مسیر ببینم که با لو جمع شدن در کنار هم، نوعی اجتماع گرم ایجاد میکردند.
آتش شعلهور در آبدارخانه ما آن شب شاد بود و همه ما دور آن نشسته بودیم. بالاخره دیگر نتوانستم تحمل کنم و شنل و کلاه پوست روغنی میزبانم را از روی میخشان برداشتم و اعلام کردم که میروم ببینم آیا شهاب خاکستری حالش خوب بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست یا نه، چون همیشه او را با این اسم صدا میزدند. خوشحال شدم که حدس زدم در غارش بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست و فکر اینکه آنجا نیست را هم نمیکردم. اما او آنجا نبود. بیرون، دو چوب صاف بود که او عادت داشت با اعتماد به نفس کودکانهای که جرقهای از آنها بیرون بیاید، به هم بمالد و دیدن آنها که آنجا افتاده بودند، دلم را به ولن درد آورد.
باران از صخره بالای غارش سرازیر میشد و مانند آبشاری از دهانه آن میریخت. حالا کاملاً نگران شده بودم، اما نمیدانستم چه کار کنم. نمیتوانم بگویم که بیش از هر مسیحی دیگری که با آن بدبخت بیچارهای که در چنین شبی سرگردان شده بود، همدردی میکند، با او همدردی میکردم. دو دل بودم که آیا به روستا بروم یا نه، اما آنجا چه کاری از دستم برمیآمد؟ مردم خوب را از خواب غفلت بیدار کنم؟ بیکاری غیرقابل تحمل بود، و در نهایت تنها کار دیگری که به ذهنم رسید را انجام دادم، و آن این بود که از میان آن باران شدید و تاریکی، راهم را به سمت لاشه بادکنکش پیدا کنم. حالا که دوباره آن را دیده بود، گمان میکردم که برایش جذابیت خاصی داشته باشد. اما او آنجا نبود جک و من دیگر عقلم را از دست داده بودم.
لاشهی ماشین در تاریکی شب به اندازهی کافی غمانگیز و وهمآلود به نظر میرسید، کیف توخالی و چروکیده به این سو و آن سو تکان میخورد و حرکات چیزی را که در میان صخرهها چمباتمه زده بود، تقلید میکرد. در میان لاشهی ماشین گشتم و یک دوربین دندانهدار و زنگزده پیدا کردم که بدون شک رازهای زیادی را از پشت خطوط ما دزدیده بود، و یک چاقوی جیبی، آنقدر زنگزده که نمیتوانستم آن را باز کنم. این را برداشتم – نمیدانم چرا. ناگهان در میان باران صدایی از نزدیکیام شنیدم و با دقت به اطراف نگاه کردم و دیدم که سرِ عینکآلودی در نزدیکیام بالا و پایین میرود. با لحنی آمرانه گفتم: «کیه – حرف بزن.» و متأسفانه صدایم کاملاً صاف نبود. اما هیچ جوابی نیامد و با نزدیک آبا شدن.
متوجه شدم که فقط کلاهخود یک خلبان بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که از قلابی در قاب شکسته آویزان بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. حتی وقتی شر آن را حس کردم، با صدای خشخشی از زیر پایم جا خوردم، اما گمان کردم که فقط موجود کوچکی از کوهستان بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که آن موجود درمانده را مجبور به ویران کردن خانهاش کرده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. نمیخوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستم آنجا بمانم و خیس و کاملاً بدبخت به سمت خانه راه افتادم.
انکار هم نمیکنم که این منظره عجیب در آن کوههای ناهموار و تاریک، مرا طعمه پیشگوییهای سایهوار و خیالات وهمآلود کرده بود. من هم باید با هر صدا و لرزش کوچکی با نوعی دلهره مبهم شروع کنم. نمیتوانم آن را بهتر از این توصیف کنم که بگویم احساس میکردم اتفاق وحشتناکی در شرف وقوع بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. فکر میکردم که چگونه جنگ شاخکهای بلند و خونین خود را تا دورترین گوشه جهان گسترش داده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست – باعث قتل در یک روستای گرمسیری، خودکشی در شمال یخزده – وحشت و ویرانی در همه جا شده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.
و اینجا بر روی این تپههای بیطرف آلپ، این جنگ بود که به شکل یک روح پریشان و گناهکار که با تمام جنایاتش به اینجا پرتاب شده بود، در کمین بود. گفتم: «نمیتوان از آن فرار کرد.» من آن را حس میکردم، میدانستم – که چیزی، نمیدانستم چه چیزی، اما چیزی، قرار بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست اتفاق بیفتد. پنجم از تجربهام در شب میگوید و روایت رسمیام را به پایان میرساند. وقتی به مهمانخانه کوچک رسیدم، همه اهل خانه به رختخواب رفته بودند، اما آتش برای من روشن مانده بود و من لباسهای چکهکنانم را جلوی آن آویزان کردم و روی آن نشستم. شمع داشت خاموش میشد، اما شعله شومینه بزرگ، گرمای دلنشینش را پخش میکرد و روشنایی کمنور و نامنظمی به فضا میداد.
یادم میآید که چطور از سقف چوبی خشن و تیرهای کوتاه سقف بالا میرفت، طوری که چشمم مدام به اجسام متحرکی میافتاد که چیزی جز انعکاس رقص شعله نبودند. بیرون، قطرات باران به صورت پراکنده به پنجرههای کوچک میکوبید و به نظر میرسید که حس راحتی و امنیت را در درون تشدید میکند. اما در گرمای کم نور کمی آرامش گرفتم، زیرا دلم گرفته بود – از وحشت و انزجار از یادآوری مجدد اعمال آن موجود – خیانت – قتل بزدلانه – اما بیشتر از همه از خودم. سعی کردم خودم را با این فکر تسلی دهم که بهتر بود، چون بالاخره به دشمن کمک و دلداری میدادم. ما از آسایشهای ذهنی که برای خودمان میسازیم، تسلی زیادی نمیگیریم و نتیجه همه این افکار بیهوده فقط این بود که مرا به خانهام در بریجبورو برگرداند و افکار دوست جوانم.
آتش شعلهور در آبدارخانه ما آن شب شاد بود و همه ما دور آن نشسته بودیم. بالاخره دیگر نتوانستم تحمل کنم و شنل و کلاه پوست روغنی میزبانم را از روی میخشان برداشتم و اعلام کردم که میروم ببینم آیا شهاب خاکستری حالش خوب بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست یا نه، چون همیشه او را با این اسم صدا میزدند. خوشحال شدم که حدس زدم در غارش بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست و فکر اینکه آنجا نیست را هم نمیکردم. اما او آنجا نبود. بیرون، دو چوب صاف بود که او عادت داشت با اعتماد به نفس کودکانهای که جرقهای از آنها بیرون بیاید، به هم بمالد و دیدن آنها که آنجا افتاده بودند، دلم را به ولن درد آورد.
باران از صخره بالای غارش سرازیر میشد و مانند آبشاری از دهانه آن میریخت. حالا کاملاً نگران شده بودم، اما نمیدانستم چه کار کنم. نمیتوانم بگویم که بیش از هر مسیحی دیگری که با آن بدبخت بیچارهای که در چنین شبی سرگردان شده بود، همدردی میکند، با او همدردی میکردم. دو دل بودم که آیا به روستا بروم یا نه، اما آنجا چه کاری از دستم برمیآمد؟ مردم خوب را از خواب غفلت بیدار کنم؟ بیکاری غیرقابل تحمل بود، و در نهایت تنها کار دیگری که به ذهنم رسید را انجام دادم، و آن این بود که از میان آن باران شدید و تاریکی، راهم را به سمت لاشه بادکنکش پیدا کنم. حالا که دوباره آن را دیده بود، گمان میکردم که برایش جذابیت خاصی داشته باشد. اما او آنجا نبود جک و من دیگر عقلم را از دست داده بودم.
لاشهی ماشین در تاریکی شب به اندازهی کافی غمانگیز و وهمآلود به نظر میرسید، کیف توخالی و چروکیده به این سو و آن سو تکان میخورد و حرکات چیزی را که در میان صخرهها چمباتمه زده بود، تقلید میکرد. در میان لاشهی ماشین گشتم و یک دوربین دندانهدار و زنگزده پیدا کردم که بدون شک رازهای زیادی را از پشت خطوط ما دزدیده بود، و یک چاقوی جیبی، آنقدر زنگزده که نمیتوانستم آن را باز کنم. این را برداشتم – نمیدانم چرا. ناگهان در میان باران صدایی از نزدیکیام شنیدم و با دقت به اطراف نگاه کردم و دیدم که سرِ عینکآلودی در نزدیکیام بالا و پایین میرود. با لحنی آمرانه گفتم: «کیه – حرف بزن.» و متأسفانه صدایم کاملاً صاف نبود. اما هیچ جوابی نیامد و با نزدیک آبا شدن.
متوجه شدم که فقط کلاهخود یک خلبان بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که از قلابی در قاب شکسته آویزان بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. حتی وقتی شر آن را حس کردم، با صدای خشخشی از زیر پایم جا خوردم، اما گمان کردم که فقط موجود کوچکی از کوهستان بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که آن موجود درمانده را مجبور به ویران کردن خانهاش کرده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. نمیخوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستم آنجا بمانم و خیس و کاملاً بدبخت به سمت خانه راه افتادم.
انکار هم نمیکنم که این منظره عجیب در آن کوههای ناهموار و تاریک، مرا طعمه پیشگوییهای سایهوار و خیالات وهمآلود کرده بود. من هم باید با هر صدا و لرزش کوچکی با نوعی دلهره مبهم شروع کنم. نمیتوانم آن را بهتر از این توصیف کنم که بگویم احساس میکردم اتفاق وحشتناکی در شرف وقوع بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. فکر میکردم که چگونه جنگ شاخکهای بلند و خونین خود را تا دورترین گوشه جهان گسترش داده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست – باعث قتل در یک روستای گرمسیری، خودکشی در شمال یخزده – وحشت و ویرانی در همه جا شده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.
و اینجا بر روی این تپههای بیطرف آلپ، این جنگ بود که به شکل یک روح پریشان و گناهکار که با تمام جنایاتش به اینجا پرتاب شده بود، در کمین بود. گفتم: «نمیتوان از آن فرار کرد.» من آن را حس میکردم، میدانستم – که چیزی، نمیدانستم چه چیزی، اما چیزی، قرار بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست اتفاق بیفتد. پنجم از تجربهام در شب میگوید و روایت رسمیام را به پایان میرساند. وقتی به مهمانخانه کوچک رسیدم، همه اهل خانه به رختخواب رفته بودند، اما آتش برای من روشن مانده بود و من لباسهای چکهکنانم را جلوی آن آویزان کردم و روی آن نشستم. شمع داشت خاموش میشد، اما شعله شومینه بزرگ، گرمای دلنشینش را پخش میکرد و روشنایی کمنور و نامنظمی به فضا میداد.
یادم میآید که چطور از سقف چوبی خشن و تیرهای کوتاه سقف بالا میرفت، طوری که چشمم مدام به اجسام متحرکی میافتاد که چیزی جز انعکاس رقص شعله نبودند. بیرون، قطرات باران به صورت پراکنده به پنجرههای کوچک میکوبید و به نظر میرسید که حس راحتی و امنیت را در درون تشدید میکند. اما در گرمای کم نور کمی آرامش گرفتم، زیرا دلم گرفته بود – از وحشت و انزجار از یادآوری مجدد اعمال آن موجود – خیانت – قتل بزدلانه – اما بیشتر از همه از خودم. سعی کردم خودم را با این فکر تسلی دهم که بهتر بود، چون بالاخره به دشمن کمک و دلداری میدادم. ما از آسایشهای ذهنی که برای خودمان میسازیم، تسلی زیادی نمیگیریم و نتیجه همه این افکار بیهوده فقط این بود که مرا به خانهام در بریجبورو برگرداند و افکار دوست جوانم.
- ۰ ۰
- ۰ نظر